معرفی کتاب
در روزگاران کهن، سالها پیش از به دنیا آمدن بسیاری از خدایان، روزی از خواب دیرین برخاستم و دیدم که همهی نقابهایم همان هفت نقابی که ساخته و پرداخته؛ و در مراحل هفتگانهی زندگی بر کرهی خاکی، بر چهره نهاده بودم به سرقت رفته است. با چهرهی بینقاب در خیابانهای پر ازدحام، دویدن آغاز کردم و در برابر مردم فریاد برآوردم: دزد! … دزد! … دزدهای لعنتی … !.
مردم و زنان، از کار من به خنده افتادند. برخی هم هراسان و ترسان به خانههاشان گریختند. وقتی به میدان شهر رسیدم، جوانکی بر بامی ایستاد و فریاد زد: مردم! این مرد دیوانه است. چون سر برآوردم تا او را ببینم، خورشید برای نخستین بار، چهرهی عریانم را بوسه داد. برای نخستین بار، خورشید بر چهرهی بینقابم بوسه زد و جانم به عشق خورشید، به التهاب آمد؛ چندان که از نقابها بینیاز شدم و گویی به زبان بیزبانی فریاد کردم: آفرین! آفرین بر دزدانی که نقابهایم را دزدیدند..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.