معرفی کتاب صداهایی از چرنوبیل
ساعات پایانی جمعه شب بود که این اتفاق رخ داد. آن روز صبح، هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت. پسرم را به مدرسه فرستادم و شوهرم هم به آرایشگاه رفت. مشغول آماده کردن ناهار بودم که شوهرم از آرایشگاه بازگشت. او گفت: «به نظر میرسد که نیروگاه هستهای آتش گرفته. آنها میگویند که نباید رادیو را خاموش کنیم.» یادم رفت بگویم که ما در پریپیات نزدیک رآکتور زندگی میکردیم. هنوز هم میتوانم آن درخشش قرمز رنگ را ببینم. انگار رآکتور در حال تابش بود. این آتش معمولی نبود، نوعی آزاد شدن گازها بود. خیلی زیبا بود. هیچگاه چنین چیزی را حتی در فیلمها هم ندیده بودم. آن روز عصر همه به بالکنهایشان آمده بودند و آنهایی هم که نبودند به منزل دوستانشان رفته بودند. ما در طبقهی نهم زندگی میکردیم و دید بسیار فوقالعاده به رآکتور داشتیم. مردم بچههایشان را بیرون آورده بودند، آنها را بلند میکردند و میگفتند: «ببین! به خاطر بسپار!» و افرادی که در رآکتور کار میکردند، از قبیل مهندسین، کارگران و فیزیکدانان همگی در میان آن غبار سیاه ایستاده بودند، صحبت میکردند، نفس میکشیدند و شگفتزده شده بودند. مردم از اطراف با ماشین و دوچرخه به آن جا میرفتند تا از نزدیک همهچیز را ببینند. ما نمیدانستیم که مرگ میتواند تا این حد زیبا باشد، اما این آتشسوزی با بو هم همراه بود. بویش شبیه بوی پاییز و بهار نبود، بوی دیگری داشت، اما بوی خاک هم نبود. گلویم میسوخت و از چشمانم اشک میآمد.
تمام شب را نتوانستم بخوابم و صدای پای همسایهها را هم در راهرو میشنیدم که آنها هم نخوابیده بودند. آنها وسایلی را جابهجا میکردند، شاید داشتند وسایلشان را جمع میکردند. قرص سیترامون خوردم تا سردردم آرام بگیرد و بتوانم کمی بخوابم. صبح روز بعد از خواب بیدار شدم و اطرافم را نگاه کردم و احساس آن روزم را به خوبی به خاطر میآورم. احساس میکردم که چیزی درست نیست و چیزی برای همیشه تغییر کرده است. ساعت هشت صبح آن روز، نظامیان با ماسک ضدگاز تمام خیابانها را گرفته بودند. وقتی که آنها را با آن وسایل نقلیه نظامی در خیابانها دیدیم اصلاً نترسیدیم و برعکس آرامش هم پیدا کردیم. وقتی که ارتش اینجاست یعنی همهچیز درست خواهد شد. ما نمیدانستیم که آن «اتم کوچک صلحآمیز» میتواند انسانها را به کام مرگ بکشاند و اینکه انسان در برابر قوانین فیزیک بسیار بیدفاع است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.